گروه جهاد و مقاومت مشرق - جمعیت زیادی آمده بود و گُلهبهگُله آدم نشسته بود روی زمین؛ همان بیرون و در کنار تریلیها. بعضیها بهخاطر شهیدشان آمده بودند و بعضیها هم برای رضای خدا و برای اینکه شبی در کنار شهدا تا صبح با خدای خودشان راز و نیاز کنند. کسی به کسی نبود. هر کدام از آدمهایی که آمده بودند، توی حال خودشان بودند. من هم بیرون بودم، اما یکمرتبه دیدم حاجآقا پیدایش نیست. گشتم و پیدایش کردم. دیدم به تریلی تکه داده و دارد گریه میکند.
کنار تابوت محمد ایستاده بود. یاد آن روزهایی افتادم که از مدرسه میآمد و وقتی میدید محمد خواب است، قنداقش را باز میکرد و آنقدر به او ور میرفت تا چشمهایش را باز کند و تکان بخورد و مطمئن شود که محمد چیزیاش نیست و دوباره برگردد مدرسه. با اینکه حمید چندین بار ماجرای شهادت محمد را تعریف کرده بود، من خودم هنوز امید به زنده بودنش داشتم. دوست داشتم باور کنم که حمید توی سیاهی سحر و زیر آتش دشمن و شرایط پراضطراب جنگ، درست متوجه نشده که محمد شهید شده یا مجروح، اما تا آن شب نمیدانستم که حاجآقا هم تا این اندازه به زنده بودن محمد امید داشته و کسی که مدام به ما نصیحت میکرد جلوی مردم گریه نکنید، خودش ایستاده و روضة علیاکبر(ع) میخوانَد و اشک میریزد.
برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست